Toggle navigation
تلگرام
اینستاگرام
فروشگاه
املاک
خودرو
شهربازی
تبلیغات
فروشگاه
شارژ همراه و پرداخت قبوض
املاک
خودرو
نیازمندی ها
شهربازی
تبلیغات
نت شهر
اخبار
خواندنیها
گالری تصاویر
آموزش
هنر
سبک زندگی
فناوری اطلاعات
گردشگری
×
متن خطا
An erroe accoured during send message
×
پیام موفقیت
Your message added successfully
خانه
حرف نوشته های جدید و عاشقانه
جملات بسیار زیبا و دلنشین / داستان های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 12
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش دکتر واتسون به خارج از شهر رفته و شب چادری زدند و زير آن خوابيدند.نيمه های شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟واتسون گفت:ميليونها ستاره مي بينم.هلمز گفت:چه نتيجه ميگيری؟واتسون گفت:از لحاظ معنوی نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد.از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيرم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.شرلوك هولمز نگاهی به او کرد و گفت:واتسون تو احمقي بيش نيستي.نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيری اينست كه چادر ما را دزديده اند.... گاهي واقعا انسان از اتفاقاتي که در نزديکش ميافتد غافل و در عوض دور دستها را ميبيند. برداشتهای جورواجور ميکند و تصميمات اشتباهي گرفته و فرصتهای خوبي را از دست ميدهد...
نوشته های کوتاه و آموزنده / داستان کوتاه و زیبا / نوشته های بزرگان و فلاسفه سری 12
سياستمدارى تعريف ميكرد كه: از دختر یکی از دوستان پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.بهش گفتم: نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن.توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟! نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی...!
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 11
من نمی دانم انسانها با چه سلاحی در جنگ جهانی سوم با یکدیگر می جنگند، اما در جنگ جهانی چهارم، سلاح آنها سنگ و چوب و چماق خواهد بود. آلبرت اینشتین
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 10
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 9
هر "پرهیزکاری" گذشته ای دارد و هر"گناه کاری" آینده ای پس قضاوت نکن.میدانم اگر: قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند. در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگر یم.محتاط باشیم، در "سرزنش "و"قضاوت کردن "دیگران وقتی ؛ نه از "دیروز او" خبر داریم، نه از"فردای خودمان". داستایفسکی - شیاطین
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 78
زنان مصر باستان از مدفوع تمساح به همراه عسل و برخی گیاهان دارویی برای پیشگیری از بارداری استفاده می کردند. این روش یکی از قدیمی ترین شیوه های پیشگیری از بارداری در جهان می باشد. در قرن16برخی کاتولیکها سعی کردند پاپ کلمنت را قانع کنند که قهوه را نوشیدنی شیطانی و حرام اعلام کند.پاپ پس از صرف قهوه گفت:این نوشیدنی بقدری خوش طعم است که حرام اعلام کردنش گناه است
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 7
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 7 را در زیر بخوانید. باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفتهای، تحویل دهی.خواه با فرزندی خوب.خواه با باغچهای سرسبز.خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی.و اینکه بدانی حتی اگر فقط یک نفر با بودن تو سادهتر نفس کشیده است،این یعنی تو موفق شدهای... گابریل گارسیا مارکز
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 6
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست....
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 5
جملات زیبا و دلنشین / حرف نوشته های جدید و عاشقانه / جملات قصار و داستان های کوتاه آموزنده سری 5 اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند :آقای نخست وزیرشما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری دست نشانده به آن سوی اقیانوس هند می رویددولت هند شرقی را به وجود می آوریداما این کار را نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سال هاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ..؟ وینستون چرچیل بعد از اندکی پاسخ می دهد : برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هستکه این دو ابزار مهم را در کشور ایرلند دراختیار نداریم..!خبرنگار سوال می کند : این دوابزار چیست؟ چرچیل در پاسخ می گوید : اکثریت نادان و اقلیت خائن
داستانک های کوتاه و آموزنده / داستان کوتاه و زیبا / نوشته های بزرگان و فلاسفه سری 4
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟»زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.»
صفحه قبل
1
2
صفحه بعد